چپ بستن، مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). مخالف یا دشمن بودن. (فرهنگ نظام). - چپ افتادن باکسی، کینه از وی بدل گرفتن. با او بد شدن. دشمن شدن با وی: از چشم هوس عیش و طرب افتاده است با راست روان زمانه چپ افتاده است. ظهوری (از آنندراج). ، مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء) ، در طرف چپ افتادن چیزی. (فرهنگ نظام). برگشتن بطرف چپ: با حریفان همه درساخته غیر از با ما کشتی ما و تو افتاده همین تنها چپ. شفایی (از آنندراج). رجوع به چپ بستن شود
چپ بستن، مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). مخالف یا دشمن بودن. (فرهنگ نظام). - چپ افتادن باکسی، کینه از وی بدل گرفتن. با او بد شدن. دشمن شدن با وی: از چشم هوس عیش و طرب افتاده است با راست روان زمانه چپ افتاده است. ظهوری (از آنندراج). ، مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء) ، در طرف چپ افتادن چیزی. (فرهنگ نظام). برگشتن بطرف چپ: با حریفان همه درساخته غیر از با ما کشتی ما و تو افتاده همین تنها چپ. شفایی (از آنندراج). رجوع به چپ بستن شود
چین افتادن درپوست یا جامه و گاه ابرو، شکنج گرفتن. شکن و نورد پیدا آمدن. جمع شدن چنانکه پوست ترنجیده: باد گلها را پریشان میکند هر صبحدم زآن پریشانی نگردد روی دست افتاده چین. سعدی. روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک میتوان دانست بر رویش ز موج افتاده چین. سعدی
چین افتادن درپوست یا جامه و گاه ابرو، شکنج گرفتن. شکن و نورد پیدا آمدن. جمع شدن چنانکه پوست ترنجیده: باد گلها را پریشان میکند هر صبحدم زآن پریشانی نگردد روی دست افتاده چین. سعدی. روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک میتوان دانست بر رویش ز موج افتاده چین. سعدی
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج). - از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) : از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد. جمال الدین (از فرهنگ ضیاء). چشم مسافر که بر جمال تو افتاد عزم رحیلش بدل شودبه اقامت. سعدی. هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید. سعدی. صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج. صائب. - چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی
ناگاه کسی یا چیزی را دیدن. لازم از چشم افکندن بر چیزی. (آنندراج). - از چشم افتادن، بی اعتبار شدن در نظر کسی. (غیاث) (ناظم الاطباء) : از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست چو اشک مردم چشم خودم ز چشم افتاد. جمال الدین (از فرهنگ ضیاء). چشم مسافر که بر جمال تو افتاد عزم رحیلش بدل شودبه اقامت. سعدی. هر آدمی که دو چشمش برآن جمال افتد دلش ببخشد و بر جانت آفرین گوید. سعدی. صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار چشم تو بی حجاب نیفتد بروی گنج. صائب. - چشم افتادن برچیزی، نگاه واقع شدن بچیزی. (فرهنگ نظام). خیره شدن نگاه بر کسی یا چیزی. دیدن و رؤیت کردن کسی یا چیزی